دربارۀ کتاب شاهزاده خوشبخت
در مرتفعترین ناحیه شهر روی ستون سنگی بلندی مجسمه «شاهزاده خوشبخت» را قرار داده بودند. در اوایل بهار، پرستوی کوچکی عاشق یک «بوریا» شده و از گروه جدا و نزد بوریا میماند. پرستوی کوچک که با رفتن دوستانش بسیار تنها شده بود از بوریا خواست تا با او به مصر بیاید، اما بوریا نپذیرفت و پرستو او را ترک و به مصر رفت. در آنجا چشمش به مجسمه شاهزاده خوشبخت افتاد و تصمیم گرفت روی مجسمه نشسته و استراحت کند، در همان زمان شاهزاده خوشبخت شروع به گریه میکند و... .