دربارۀ کتاب دوست فداکار
یک روز صبح، موش صحرایی پیری سرش را از لانهاش بیرون میآورد و اردکهای کوچکی را میبیند که به همراه مادرشان در دریاچه شنا میکنند. مادر، سعی داشت تا به بچهاردکها ایستادن روی سر را آموزش دهد. در همین زمان موش صحرایی شروع به انتقاد از اردک مادر کرد و گفت که به نظرش ازدواج امر مهمی نیست و داشتن دوستی فداکار بهتر از همسر است. در همین زمان «سهره سینه سرخی»، صدای موش صحرایی را شنید و... .