دریا ناآرامتر از آن بود که فکرش را میکردم، تا کمر ایستاده بودم میان آب و طوفان امواج خروشان را چنان به صورتم میکوبید که هر لحظه تمرکزم بیشتر بههم میریخت و از توانم در مبارزه کاسته میشد. حدود یک ساعتی میشد درگیر نبرد با دیوی بودم که سرسختانه مقاومت میکرد و رام نمیشد، که به یکباره دیو اطراف حصار محافظ من چرخید و دیوارهای از آتش اطرافم را فرا گرفت، اما چون میان آب ایستاده بودم حرارتی به من نرسید. وقت زیادی نمانده بود، اگر شب از راه میرسید قدرت دیو چند برابر میشد، تمام عزمم را جزم کردم تا ذکر آخر را بگویم و کار را یکسره کنم، که ناگهان موج مهیبی به تنم اصابت کرد و تعادل خود را از دست دادم و یک پایم از حصار بیرون رفت و دیو هم که انگار منتظر چنین فرصتی بود نعرهای کشید و بدن دودگونهی خود را جمع کرد و مثل برق آمد سمت من که ناگهان صاعقهای از آسمان به تنش اصابت کرد و تمام بدنش چون دود از هم پاشید و نابود شد.نفس راحتی کشیدم و خود را از کف دریا جمع کردم. خوب میدانستم صاعقهای در کار نیست و این نهاییل فرشته بود که باز هم مثل دفعات قبل خود را برای حفاظت از من به خطر انداخته و شمشیر نورانیش را مثل صاعقه چنان بر سر دیو بد سیرت کوبیده که تمام تنش بیهیچ زخم یا جراحتی بهطور کامل دود شد و رفت هوا.لباسهایم خیس خیس بود و شوری آب، دهانم را پر کرده بود، کشانکشان از میان دریا بیرون آمدم و قدم بر شنهای ساحل گذاشتم، که چشمم بهصورت کشیده و پر از نور نهاییل افتاد. تاج پادشاهی مثل یک خورشید بر سرش میدرخشید و ردای بلند و سفیدش در وزش باد، موج بر میداشت.