این کتاب دربردارنده داستانی پیرامون جوانی نجیب به نام «یوسف گاریبالدی» است که در پی دیدار دوباره با پدرش پس از سالها، به سوی عمارت او رهسپار است؛ او تصمیم میگیرد برای استراحت در مسافرخانهای ساکن شود و در آنجا با کمک دوشیزهای زیبارو از مرگ میگریزد. یوسف در همان مسافرخانه، رؤیایی ترسناک را مشاهده میکند که خبر از قتل پدرش میدهد و هنگامی که پای در قصر میگذارد متوجه میشود که او چند روز پیش مرده است، یعنی درست در شب مشاهده آن رؤیای صادقه... .