«شما اینجا تنها اید؟»
«آره. فقط من و دارا ایم. چهطور مگه؟»
«من پیش از آمدنم، رفتم سری به همون سرداب دیشبی بزنم. همونجا که دیشب خوابیدم...»
«خزانه؟»
«بله. همونجا. یک نفر اونجا بود.»
«گفتم که. گاهی بعضیها گذارشان به این طرفها میافته. شاید سردش بوده، رفته اون تو.»
«اونجا که از همهجا سردتره.»
«پس شاید گرمش بوده.»
«شما اینجا گرما و سرما ندارید؟»
«نه. برای تازهواردها داریم. ما هم روزهای اوّل سردمان میشد، ولی بعد از مدّتی نه سرما میفهمیدیم، نه گرما. نه گرسنگی میفهمیم، نه تشنگی. نه خواب داریم، نه بیداری. همیشه بیداریم. نمیدونم. شاید هم همیشه خواب باشیم. اینجا آدم از خواب و خوراک و پوشاک بینیازه. از همهچی بینیازه. بذار خیالتو راحت کنم. بهشت روی زمین همینجاست.»