هوا تاریک و روشن بود. اولدوز در صندوقخامه نشسته بود، عروسک گنده اش را جلوش گذاشته بود و آهسته آهسته حرف می زد.
...راستش را بخواهی، عروسک گنده، توی دنیا من فقط تو را دارم. ننه ام را می گویی؟ من اصلا یادم نمی آید. همسایه مان می گوید خیلی وقت پیش بابام طلاقش داده و فرستاده پیش دده اش به ده...