دربارۀ کتاب قلعه ویران عشق
«مينا» زير سايه درخت گردو نشسته بود و زيرچشمي به «ننه خاتون» که هول هولکي بقچهاش را ميبست تا با مينيبوس «هاشم آقا» براي رختشويي در خانه يکي از اهالي شهر برود، نگاه ميکرد. «احمد»، پسر ننه خاتون از کلفتي او ناراضي بود براي همين با او دعوا کرده بود تا به شهر نرود. ننه خاتون بياعتنا به خواست احمد به شهر ميرود. «نازي» همسايه ننه خاتون که احمد را پسري شريف ميداند تصميم دارد تا با ترفندهاي مختلف نظر او را براي ازدواج با دخترش جلب کند. از اينرو به او پيشنهاد ميدهد تا در نبود خاتون، مينا به خانه آنها برود اما احمد نميپذيرد و ... .