مجلهای را ورق میزدم و منتظر جوزفک، توله سگ پاکوتاهم بودم تا از جلسۀ 45 دقیقهای الی 1 ساعتیاش با رواندرمانگر بیرون بیاید. او یک دامپزشک طرفدار یونگ است که به ازای جلسهای 50 دلار، متهورانه در تلاش است تا سگم را متقاعد کند که غبغب داشتن یک مشکل اجتماعی نیست. ناگهان به جملهای پایین صفحه بر خوردم که مانند اخطاریه بانک، توجهم را جلب کرد و جاذبهاش با قدرتی همچون قدرت آغاز سمفونی 9 بتهوون، وجودم را به لرزه درآورد. در مجله نوشته شده بود: «ساندویچ را کنت ساندویچ اختراع کرده است». من که از این خبر شوکه شده بودم دوباره خواندمش و بیاختیار به خود لرزیدم. همین که به مرور رویاهای بزرگ، آرزوها و موانعی که بدون تردید هنگام اختراع ساندویچ به وجود آمده بودند، پرداختم، سرم به دوران درآمد. هنگامی که نگاهم به بیرون پنجره و به برجهای پر زرق و برق افتاد، اشک در چشمانم حلقه زد و شگفتزده از جایگاه ابدی انسان بر روی زمین، دچار نوعی احساس ابدیت شدم. انسان مخترع!