دربارۀ کتاب داستان های جنگل
خارپشت کوچک و زشتي که هنوز کاملا بزرگ نشده بود در نوزادي به دليل آنکه پدر و مادر خارپشت تيغهايش را به يک جادوگر بدجنس نداده بودند، جادوگر خارپشت را طلسم کرده بود. خارپشت وقتي بزرگ شد و داستان زندگياش را از زبان «صنوبر» شنيد، مصمم شد که هر کاري از دستش برميآيد براي شکستن طلسم و پيدا کردن پدر و مادرش انجام دهد. براي همين او جنگل را ترک و سفرش را آغاز کرد و... .