دربارۀ کتاب از رودخانه گذشتیم
رمان پیش رو داستان زنی است بنام رؤیا که به تازگی مادر خود را از دست داده است. علاقه وابستگی بیش از حد به مادر و حال مرگ او، باعث افسردگی و ابتلاء وی به برخی نابسامانی های روحی (دیدن اشخاص و اشباح و شنیدن صداهای مرموز) شده است. همسر رویا، جلال که از شرایط موجود نگران شده بود تصمیم می گیرد برای بهبود حال روحی رؤیا بهمراه فرزند کوچکشان راهی خانه برادرش در شهرستان شوند. در راه بازگشت، مسدود بودن جاده اصلی باعث عبور آنها از جاده میانبر می شود. ورود آنها به جاده میانبر و صداهایی که در گوش رویا نجواگونه می گویند برگردید سرآغاز اتفاقاتی است که در این رمان به رشته تحریر درآمده است. چرا گریه می گنی رویاجان؟ منو نگان کن رویا... با توأم ... رؤیا سرش را از لابهلای انگشتانش بیرون آورد و نگاهی به جلال انداخت و گفت ببخش دست خودم نیست، مرتب به من می گن برگردید... جلال پرسید کیا؟ ... کیا می گن؟...