داستان کتاب بیگانه به دو قسمت تقسیم میشود. در قسمت اول مرسو در مراسم تدفین مادرش شرکت میکند و درعینحال هیچ تأثر و احساس خاصی از خود نشان نمیدهد. درواقع با بیتفاوتی با موضوع برخورد میکند. داستان با ترسیم روزهای بعد از دید شخصیت اصلی داستان ادامه مییابد. مرسو بهعنوان انسانی بدون هیچ اراده به پیشرفت در زندگی ترسیم میشود. او هیچ رابطه احساسی بین خود و افراد دیگر برقرار نمیکند و در بیتفاوتی خود و پیامدهای حاصل از آن زندگیاش را سپری میکند. او از اینکه روزهایش را بدون تغییری در عادتهای خود میگذراند خشنود است.