جوانی نزدیکبین هر روز از کنار قلعه عبور میکرد. تمثال ژاندارک به یاریاش میآمد. زن زیبای زراندود، نیزه شعلهورش را به اهتزاز درمیآورد و راه قلعه را به او نشان میداد. با تعقیب نشان طلایی، او میتوانست به مقصد برسد؛ تا آن روز کذایی که در صبح زود هیچکس در میدان نبود؛ نه مجسمهای و نه حتی ردی از قلعه. مه، همه جا را فرا گرفته بود و... .