
آن روز صبح یک روز عادی در خانه «اسکید مورها» بود تا وقتی «چارلز لیندبرگ» خلبان قدیمی و معروف در اتاق آنها ظاهر شد. «یونا»، باورش نمیشد؛ اما لیندبرگ، «کاترین» را گرفت و با او ناپدید شد. از طرفی «چیپ»، «آندریا» و بقیه بچههایی که در آن هواپیما بودند نیز ناپدید شدند. یونا، تنها مانده است و تنها کسی است که میتواند دیگران را نجات دهد. او به کمک «پسان» و «آنجلا» که سنشان را از دست دادهاند باید سرنخها را جمعآوری کنند برای همین به سراغ «گری» و «هاچ» میروند و... .