اوایل شب بود که مأمور زندان آرام قفل درب سلول را باز کرد و رو به «پویا» گفت که مدیر زندان میخواهد او را ببیند. پویا که خود را آماده اجرای حکم قصاص کرده بود بیهیچ حرفی همراه با مأمور زندان به ملاقات مدیر زندان میرود. در این لحظه ماجرای به زندان افتادن پویا و قتل مردی به نام «فرامرز»، روایت میشود و واقعه از زمانی شروع میشود که پویا با دختری به نام «ریحانه» آشنا میشود و دلباخته او میگردد. پویا، ورزشکار است و به همین دلیل برای مسابقات به کشورهای مختلف سفر میکند. در سفر آخری که او به تایلند رفته بود، پیامی از ریحانه به دستش میرسد که خواهان جدایی از او شده است و... .