دربارۀ کتاب آناتومی فیزیولوژی یک دیاریا
در آخرین لحظه وقتی دست «علی» از همه جا کوتاه شد و پس از آنکه از همه جا قطع امید کرد، چارهای جز این کار نیافت که خود را از بالای ساختمان 30 متری بیمارستان به پایین پرتاب کند؛ بنابراین به فوقانیترین نقطه از بیمارستان رفت و شیشه پنجره طبقه سوم را شکست، زیرا دربهایی که روبه پشتِبام باز میشدند، همه قفل بودند. چشمهایش را بر هر آنچه بود بست و بر لبه بالایی بام چند دقیقهای نشست. به یکباره شخصی به او نزدیک شد، چهره را شناخت، او «حسین» بود و... .