«هاکان»، پسر نوجوانی است که به همراه داییاش به دشت و صحرا رفته است. او که از داییاش جدا شده در دشت قدم میزند و از طبیعت لذت میبرد. او آنقدر غرق در رؤیا شده که به یکباره خود را در لبه پرتگاهی احساس میکند. ترس تمام وجودش را دربرمیگیرد. او فقط میتواند به تنه یک درخت خودش را بچسباند تا سقوط نکند، دایی «پهلوان» که با سر و صدای هاکان متوجه ماجرا شده به کمک او میشتابد و... .