دیدارهای ما همیشه شب هنگام بود. او روزها میخوابید و کسی را نمیپذیرفت. خود زان جذابیتی بیش از آنچه دیده بودم نداشت، اما اتاق زیر شیروانی و آن موسیقی اثیری هنوز جذابیت خودش را برایم از دست نداده بود. در من اشتیاقی غریب برای نگاه کردن از آن پنچره رو به فزونی بود؛ نگاه کردن به چشمانداز آنسوی دیوار و شیروانیها و تیرکهای چراغ گسترده در شهر.