این کتاب مشتمل بر دوازده حکایت از کتاب «هزار و یک شب» با عنوانهای «انوشیروان پادشاه عادل»، «پیرزن شاکی از باد»، «پادشاه خسیس» و... است. در حکایت «شهرزاد و شهریار»، شروع داستان به قبل از شروع قصهگویی «شهرزاد» بازمیگردد. «شهریار»، پادشاه ایران بود؛ آدم حساسی که مادر وحشتناکی داشت و عاشق زنش بود. آنقدر که وقتی زنش به او خیانت میکند، نه میتواند ماجرا را هضم کند و نه میتواند از او بگذرد. شهریار انتقام خودش را از کشتن زنش شروع میکند. بعد، تمام زنان حرمسرا را میکشد. بعد هر روز دختری زیبا را به زنی گرفته، و روز بعد او را میکشد. فلسفهاش هم این بوده که دیگر به زنی فرصت خیانت به خودش را ندهد. شهریار آسیب دیده بود، و داشت به همه آسیب میزد. این ماجرا چند سال طول کشید. کار به جایی رسیده بود که خیلی از مردم یا دخترانشان فراری میدادند، یا ناقصشان میکردند. به هرحال شهریار فقط دختران سالم و زیبا را میخواست. وزیر شهریار مرد خوبی بود. و وظیفه پیدا کردن زنان روزمره ی شهریار برعهدهاش بود. در چنین شرایطی، دختر بزرگ وزیر اعظم پا پیش گذاشت تا با شهریار ازدواج کند. شهرزاد به جادوی قصهها و توانایی قصهگویی خودش باور داشت. شهرزاد باور داشت که قصهها میتوانند جان آدمها را نجات دهند و... .