سالها قبل دختری از سرخپوستان امریکای شمالی به نام «دختری که تنهاست» در قبیلهای زندگی میکرد که تنها دوستش، عروسکی بود که پدر و مادرش به او داده بودند. عروسک، شلواری پوشیده از مهرههای رنگی و سربندی به رنگ آبی داشت. دختری که تنهاست، عاشق عروسکش بود. زندگی برای مردم قبیله خیلی سخت میگذشت، هیچ بارانی نمیبارید و زمین خشکِ خشک شده بود. هر شب مردم برای رهایی از این اوضاع دعا میکردند. آنها به دور آتش میرقصیدند و بر طبلها میکوفتند، اما هیچ بارانی نمیآمد؛ تا اینکه دختری که تنهاست، تصمیم میگیرد عروسکش را در آتش انداخته و بسوزاند و دعا کند تا شاید باران بیاید و... .