در یک جنگل بزرگ در روزهای آخر تابستان نسیمی خنک در علفزار سبز میوزید، پاییز در راه بود و خوابآلودهترین حیوانات جنگل داشتند برای خواب زمستانی آماده میشدند. در یکی از همین روزها، سنجاب کوچکی که همه او را «سایریل بیخیال» صدا میزدند روی درختها بازی میکرد. حالا دیگر همه اهالی جنگل برای فصل سرما آذوقه جمع میکردند، اما سایریل کل سال را به ماجراجویی میپرداخت و خوش میگذراند، برای همین توی انبارش هیچ آذوقهای باقی نمانده بود. در این میان او دوستی به نام «بروس آیندهنگر» داشت که با کلی سختی به اندازه یک کوه آذوقه جمع کرده بود اما... .