توی یک سرزمین خشک و کمآب و علف که شنهای طلاییاش از زیر نور خورشید میدرخشیدند صخره بلند و محکمی وجود داشت که خیلی قدیمی و پر از سوراخ و حفره بود، زیر آن صخره در یک خانه نقلی کوچکترین، ساکتترین و کمروترین موش قهوهای دنیا زندگی میکرد. آقا موشه، خیلی ریزهمیزه بود، آنقدر ریزهمیزه که هیچکس به او توجه نمیکرد، دیگران لگدش میکردند و حتی رویش مینشستند، از همه چیز جا میماند، کسی به او محل نمیداد و همه فراموشش کرده بودند؛ تا اینکه... .