رضا عسکری، که شب قبل دیرتر از من خوابیده بود، قصه عجیبی تعریف کرد. روایتی آشنا:
«آخر شب بود. همه خواب بودند. یک نفر از شدت تشنگی بیدار شد. ته تشت هنوز کمی آب مانده بود که داشت زیر پنکه باد می خورد. اسیری تشنه آمد نشست کنار تشت. لیوان کوچکی هم دستش بود. خودم را به خواب زدم. می خواستم ببینم به آب جیره بندی لب می زند یا نه. لحظه ای به موج های دایره ای روی آب خیره شد، بعد نگاهش را از آب گرفت، سرش را بالا گرفت، آهی کشید و با لب تشنه رفت سر جایش خوابید!»
رضا عسکری می گفت و تصویر مردی در قاب ذهن من جان می گرفت که لب تشنه از نهر علقمه برمی گشت.