دومینیک، در نخستین سالهای دشوار اقامت در پاریس، هر بار در خصوص ازدواج با مرد ایدهآلش دچار دودلی میشد، دست آخر به خود تلقین میکرد که باید از موفقیت شغلی او خشنود باشد. ولی نمیدانست همین موفقیت که او تنها به خاطر آن شوهرش را تحسین میکرد، از سر تا ته مدیون وجود خودش بوده است! قدر مسلم جزئیات مسئله باید روشن میشد. او حکم عصای جادو را داشته است. بیشک راهاندازی یک شرکت در پاریس کار بزرگی بوده است، اما آنچه دومینیک را از کوره به در میبرد، این بود که شوهرش حتی یک کلمه راجع به حقهاش با او حرف نزده بود. این زن که داوطلبانه شریک جرمش شده بود، با خود عهد کرد که هرگز او را به خاطر این کار ناشایست نبخشد. «این دروغ تا چه اندازه قابل قیاس با دروغهایی است که دیشب از وجودشان خبردار شدی؟» به انداز? یک قطر? آب. ولی همین یک قطره باعث لبریز شدن آب از درون ظرف شد. احساس وحشتی که از شب قبل وجودش را در بر گرفته بود، تبدیل به خشمی بیبدیل شد.