خبری از آقای شاهرخی نبود با اشارهٔ زن خدمتکار روی یکی از مبلها نشستم، کمی معذب بودم.
-چی میل دارید براتون بیارم؟
-ممنون چیزی میل ندارم
بدون اینکه حرفی بزند سالن را ترک کرد. تابلوهای بزرگ نقاشی، زیبایی دیوارها را دوچندان کرده بود، یکی از تابلوها تصویری مینیاتوری از چهرهٔ دختری شرقی و زیبا بود با چشمانی درشت و سیاهرنگ، اما روی یکی از تابلوها با پارچهای سفیدرنگ پوشانده شده بود و از پنجرهها پردههایی طلایی رنگ آویزان بود و در گوشهای از سالن هم آبنمایی سنگی و زیبا خودنمایی میکرد که صدای خوشآهنگ شرشر آب حس بودن در طبیعت را القا میکرد. سرگرم لذت بردن از آن همه زیبایی بودم که با صدای شاهرخی از جا بلند شدم. بهنظر سرحال و خوشحال بود. با دیدن من لبخندی رضایتبخش صورتش را گل انداخت. برای اولینبار مرا در آغوش گرفت و گفت: «این آقا هاشم ما که اذیتت نکرد؟» با تعجب گفتم: «هاشم!» اما ناگهان مثل اینکه تازه دوزاریام افتاده باشد گفتم: «آهان نه اصلاً اتفاقاً خیلی شیرین حرف میزد!»