داستان کتاب حاضر، در زمان امپراطوری «ناپلئون بناپارت» در فرانسه اتفاق میافتد. داستان از یکی از رژههای امپراتور در عمارت «توئیلری» آغاز میشود. ژولی که در این روزها در اوج جوانی و زیبایی و شادابی است و هر نگاهی را به خودش خیره میکند همراه پدرش برای دیدن رژه به عمارت توئیلری میروند. زمانی که آنها به توئیلری میرسند، آغاز رژه نزدیک است و دربهای عمارت در حال بسته شدناند. پدر و دختر در میان جمعیت ماندهاند و تقریباً از دیدن امپراتور ناامید شدهاند. در همین زمان ژولی افسر جوانی را که میشناسد میبیند و افسر جوان، پدر و دختر را به جایگاه خوبی هدایت میکند. این افسر، کلنل ویکتور اگلمون نام دارد که ژولی دل در گروی او دارد. پدر که دخترش را همچون جواهری ارزشمند میداند به این عشق بدبین است.