این داستان درباره جنگ ایران و عراق است. «نرگس» دختری هفدهساله و ساکن تهران است که برادری به نام «مهرداد» دارد. مادرشان تحمل شنیدنِ مداوم و پیدرپی صدای آژیر قرمز را ندارد. به همین علت، تصمیم میگیرند به روستای پدربزرگ و مادربزرگشان بروند. کل فامیل نیز آنجا هستند. همگی از این باهم بودن خوشحال هستند و از طرفی نگران خانههایشان در تهران که هرلحظه ممکن است ویران شود. پسرخاله نرگس چشمانش در جنگ آسیب دیده و هرلحظه ممکن است کور شود... .