"بیگانه" نام رمانی از "آلبر کامو است" که در سال۱۹۴۲ در انتشارات معروف گالیمار منتشر شد و متن آن از اصلیترین آثار فلسفهی ابسوردیسم به شمار میآید. کامو در بیگانه میکوشد احساس پوچی را به ما نشان دهد. او نمیخواهد ما پوچی را بپذیریم و یا افکارش را به زور در ذهن مخاطب جا کند؛ او فقط مینویسد از پوچی!
«داستان یک روایت است از زندگیِ شخصی که با جامعه، دوستان و حتی معشوقهاش بیگانه است. شخصی به نام "مورسو" که کم صحبت و تا حدی منزوی است. داستان از آنجا شروع می شود که او مادرش را از دست میدهد. اولین جملهی کتاب به خواننده میفهماند که با قهرمانی بیگانه مواجه است؛ فردی که احساساتی مبهم و متفاوت از جامعه دارد، در مراسم تشییع جنازهی مادرش اشک نمیریزد و فردای مرگ مادرش فیلم کمدی میبیند! رفتارهای خارج از عرف او خواننده را به تعجب وا میدارد. او یک عرب را تنها به دلیل گرمای آفتاب میکشد و در نهایت در دادگاه محکوم به اعدام میشود، اما آنچه که در صدور این حکم تأمل برانگیز میباشد این است که او نه به خاطر ارتکاب یک عمل غیرانسانی(قتل)؛ بلکه درواقع به خاطر عدم بروز احساسات و اشک نریختن در مراسم تشییع مادرش محکوم میشود! در واقع یکی از نکات قوت این داستان همین است که کامو جامعهای را به تصویر میکشد که در آن هر فردی که همرنگ جماعت نباشد، محکوم به مرگ میشود...»
کامو در این داستان به دنبال خلق یک قهرمان که مورد ستایش همگان باشد نیست؛ بلکه او یک انسان پوچ را به تصویر میکشد که نسبت به مسائل بیتفاوت است و به تمام وقایع و پوچیهای زندگی عادت میکند و در عین حال تنها چیزی که میخواهد؛ لذت بردن از خوشیهای زندگی در لحظهی حال است که شاید راهی باشد برای کنار آمدن با تمام سردرگمیها و پوچیهای زندگی.