دربارۀ کتاب بشنو و باور مکن
در زمانهای دور در شهری مردی خسیس زندگی میکرد. او برای خانه خود که در حال ساخت بود تعدادی شیشه برای پنجرههای خانه احتیاج داشت، به همین دلیل به بازار آمد و به دکان شیشهفروشی رفت و تعدادی شیشه برای پنجرههای خانهاش سفارش داد. شیشهبُر، شیشهها را آماده کرد و از مرد خسیس خواست تا آنها را به منزل ببرد تا عصر برای نصب شیشه ها به منزل او بیاید. از آنجا که مرد خسیس بود و نمیتوانست پول باربران را بپردازد، باربر جوانی را که تازه از روستا به شهر آمده بود، صدا زده و به باربر گفت اگر شیشهها را به خانه ببرد، سه نصیحت به او خواهد کرد که در زندگی خوشبخت خواهد شد. باربر جوان پذیرفت اما... .