هرمان هسه در زیستنامهی کوتاهش مینویسد: «من فرزند پدر و مادری پارسا بودم و آنها را بسیار دوست میداشتم. البته بیشتر دوستشان میداشتم اگر به آن زودی مرا با فرمانهای دهگانهی کتاب مقدس آشنا نمیکردند. افسوس که این احکام گرچه فرمانهای پروردگارند، همیشه بر من اثری شوم داشتهاند. من ذاتاً آدمی سربهراهم و برهوار نرم، به نرمی یک حباب صابون، اما دستکم در جوانی بر هر حکمی شوریدهام. همین که “بایدِ” این احکام را میشنیدم، همهی نرمیهای سرشتم بدل به سنگ میشد. مسلم است که این صفت در سالهای مدرسه بر اخلاق من اثری زیانبار داشت. معلمانِ درسی که به نام بامزهی تاریخ نامیده میشود به ما میآموزند که همواره مردانی بر جهان حکم راندهاند و اسباب دگرگونی آن شدهاند که سرکش بوده و سنتها را زیر پا گذاشتهاند. این آموزگاران در خاطر ما مینشانند که چنین مردانی سزاوار ستایشند. اما تمام اینها هیچ نیست جز دروغ. آری دروغ است، مثل تمام آموزههای دیگر، زیرا هر گاه یکی از شاگردان (به نیتی نیک یا بد) جسارت میکرد و بر یکی از احکام معلمان گردن نمینهاد یا حتی به رسمی نابخردانه اعتراض میکرد، نه تنها سزاوار احترام دانسته نمیشد و سرفرازانه سرمشق دیگران قرار نمیگرفت، بلکه گوشمال داده و در خاک مالیده میشد. اقتدار ننگین معلمان او را درهم میشکست.»
بخشی از مقدمهی سروش حبیبی بر ترجمهاش از کتاب "سیدارتها"
میتوان گفت "سیدارتها" نیز داستانی دربارهی سرکشی است. سرکشی از یک زندگی مرفه و اشرافی در جستجوی معنای زندگی…