دربارۀ کتاب عقاب
در این داستان پسری به نام «یوسف»، تبحر خاصی در بالا رفتن از درخت دارد. آن روز به عادت همیشهاش از درخت بالا رفت تا طلوع خورشید را تماشا کند، که به یکباره پدرش او را صدا کرد تا به خانه ارباب بروند و آنجا را نظافت کنند، ارباب هر سال دو سه روزی به روستا میآمد و همه مردم خود را به نوعی آماده ورود او میکردند. مادر یوسف از همه غمگینتر بود که ارباب به روستا میآید؛ چون مجبور بود در خانه او کلفتی کند و افادههای زن و دختر ارباب را تحمل کند؛ تا اینکه... .