یا با هم قدم میزدیم، دست در دست، ساکت، غرق دنیاهای خودمان، هرکس غرق دنیاهای خود، دست در دست فراموش شده. اینطور است که تا حالا دوام آوردهام. و امروز عصر هم انگار باز نتیجه میدهد، در آغوشم هستم، من خود را در آغوش گرفتهام، نه چندان با لطافت، اما وفادار، وفادار. حالا بخواب، گویی زیر آن چراغ قدیمی، بههم ریخته، خسته و کوفته، از این همه حرف زدن، این همه شنیدن، این همه مشقت، این همه بازی.
چیزی حس نمیکنم، چیزی نمیگویم، او مرا در بازوانش میگیرد و با نخی لبهایم را تکان میدهد، با قلاب ماهیگیری، نه به لب نیازی نیست، همهجا تاریک است، کسی نیست، سرم چه شده، لابد در ایرلند جایش گذاشتهام، توی پیالهفروشی، باید هنوز همانجا باشد، روی پیشخوان، لیاقتش همین بود.