دربارۀ کتاب عبرت
«ماریا» و «میراندا» به ترتیب 12 و 8 ساله بودند، اگرچه میدانستند سن زیادی ندارند ولی احساس میکردند که مدت زیادی است در این دنیا زندگی میکنند، آنها نه تنها به اندازه سنشان زندگی کرده بودند بلکه از نظر آنها خاطراتشان سالها پیش از تولدشان شکل گرفته و زندگی بزرگترهایشان که اکثرا سنشان بالای ۴۰ سال بود و اصرار داشتند بگویند که آنها هم روزی جوان بودند در سن آنها تأثیرگذار بوده است، «هری» پدر آنها و برادر عمه «امی» بود. عمه «امی» خواهر مورد علاقه پدرشان بود. هری، به عکس امی، نگاهی انداخت و گفت: این عکس خوبی نیست. وقتی ماریا و میراندا چنین چیزهایی از پدرشان میشنیدند از معنای کلام پدرشان شگفتزده میشدند، ولی هیچ گِلهای نمیکردند. مادر آنها سالها پیش مرده بود و حالا آنها در داستان عاشقانهای که بینشان رقم خورده، با تضادهای واقعی زندگی روبهرو میشوند و... .