بیگانه داستان مردی به نام «مورسو» است که مادرش در خانه سالمندان از دنیا میرود. وی بعد از مدتی بر اثر اتفاق، مردی را به قتل میرساند و دادگاه قتل را به مرگ مادر مورسو ربط میدهد، برای این که او در مراسم تدفین مادرش گریه نکرده است و وی را محکوم به اعدام میکند. قهرمان کتاب برای این محکوم به مرگ میشود که حاضر نیست در بازی شرکت کند؛ به این معنا، او با جامعهای که در آن زندگی میکند بیگانه است، در حاشیهاش پرسه میزند، در حاشیه زندگی است، تنها و پر از تمنای لذت. به این دلیل مورسو حاضر نیست در بازی شرکت کند چون حاضر نیست دروغ بگوید، هرچه هست همان را میگوید و حاضر نیست احساساتش را پنهان کند و جامعه فورا احساس تهدید میکند؛ بیگانه، داستان مردی است که، بیهیچ تظاهر قهرمانانه، حاضر است برای حقیقت جان دهد.