پیدا کردن جایی که به آن تعلق دارید، آسان نیست. بهخصوص وقتی شما گرگی در یک کتاب داستان باشید! تیئری روبرشت در کتاب گرگی که از کتاب بیرون افتاد، داستان حیوانی سرگردان را به تصویر میکشد که از یک کتاب داستان خارج شده و حال نمیداند دوباره چطور به آنجا بازگردد.
در این داستان فانتزی، کتابی از روی قفسههای کتابخانه اتاق زویی به بیرون میافتد و گرگ درون آن به زمین پرت میشود. گرگ داستان ما همهی تلاشش را میکند تا دوباره سر جایش برگردد، اما گربهی گرسنهای هست که خیالهای دیگری در سر دارد.
حالا این گرگ با سفر از این کتاب داستان به کتابی دیگر میکوشد تا هم کتاب قصهی خود را پیدا کند و هم غذای گربهی گرسنه نشود! او با رفتن به درون کتابهای مختلف، قصههای گوناگون را امتحان میکند که هر یک به دلایل بامزه و متفاوت درد گرگ قصه را برطرف نمیکنند یا شخصیتهای دیگر کتابها او را از داستانشان بیرون میاندازند، گرگ حسابی میترسد تا اینکه به یکباره وارد داستان شنل قرمزی میشود و همان جا باقی میماند!