کتاب حاضر داستانی است که در آن نگارنده بیان میکند که از بهار سال ۱۹۸۸، تقریباً هرکسی را که میشناسم، بهطورجدی در فکر رفتن هرچه سریعتر و محتاطانهتر است. هیچ مهمانیای نیست که در آن این موضوع پیش نیاید. از آنهایی که توانستهاند بروند، یا آنها که دارند میروند، صحبت میشود. دوتا از دوستانم میخواهند با مردهای اهل برلین غربی ازدواج کنند که بتوانند بروند، دیگران منتظر تولد هفتادسالگی مادربزرگشان هستند که بخت خود را بیازمایند. کسانی هم هستند که به استخدام دائم جمهوری فدرال برلین شرقی درمیآیند تا بتوانند یواشکی خودشان را به برلین غربی برسانند. از مرگ آلمان شرقی مدتها گذشته، اما در میان خانواده من هنوز زنده است. مانند روحی است که نمیتواند آرامش بیاید. حالا، که سرانجام همهچیز تمامشده، امیدوار بودیم دوران جدید، زخمهای کهنه را درمان کند، اما.