دربارۀ کتاب قصه ای که تمام نمی شود
این داستان را زنی 50 ساله روایت میکند که تغییراتی را در درون خود حس میکند. او روایت میکند، زنی را میبینم که نمیشناسم، احتمالا قصههای من و یکی دیگر قاطی شده است. زنی جلوی من نشسته که لبانش به سرخی گلهای قرمز باغ است و گیسوان طلاییاش تا کمر میرسد. چهرهاش اما آشناست. برای اولین بار لعنت میفرستم به از بین رفتن قفسههای اطلاعاتی ذهنم. او چه کسی است؟ پر از تناقض است و در عین اینکه آرامش عجیبی دارد، خیلی غریبانه به تماشای من نشسته است، انگار که من باید حرفی بزنم تا او شروع کند... .