دربارۀ کتاب ماتی خان
خبر خیلی زود در سراسر ترکمنصحرا پیچید، دهانبهدهان و سینهبهسینه رسید تا دورترین اُبه. صحرا سراسر جشن و پایکوبی شد، کسی نپرسید کی یا چطور، همه به سوی مرز میرفتند. نیروهای انتظامی غافلگیر شده بودند، باورشان نمیشد که تا لب مرز تا کنار سیمهای خاردار تودرتو اجازه نزدیک شدن دارند. در جایجای مرز اترک، چادر پشت چادر زده شد، کسی از کسی چیزی نمیپرسید، نگاهها پرمعنا بود که پیر و جوان از شوق میگریستند. پیرمرد برگشته بود، پیرمرد به دنبال صدا میگشت اما کسی نبود با خود گفت: باورها در من مردهاند، دفن شدهاند، من به امید زندهام، به امید زنده ماندهام... .