این داستان، روایتی است از زندگی زنی به نام «اقلیما» که در قالب سوم شخص بازگو میشود. دختر مردی به نام «اختر» که دست سرنوشت در اولین درد روزگار مادرش «نقره» را از او گرفته است و همدم او زنی به نام «صفورا» میباشد. اختر پدر دختر پس از مدتی با اقلیما ازدواج میکند و او را تنها میگذارد و به گروه «ژنرال سلیم خان» میپیوندد تا در جنگ شرکت کند. او درسخوانده دوره «هاشم خان» بود و همین مسئله باعث میشد تا ژنرال توجه ویژهای به او داشته باشد. اختر وقتی به خانهاش بازمیگردد «مهتاب» با شوق زیادی به استقبال او میرود و... .