مترسک تنها بود. او کنار خانه توی باغچه ایستاده بود. پسر جان و مامان جان توی خانه بودند. مترسک آسمان را تماشا میکرد که دو تا کبوتر آمدند و روی شانهاش نشستند و درباره پینوکیو که با دروغهایش باعث بزرگ شدن دماغش میشد، حرف زدند. مترسک با خودش فکر کرد که اگر او دروغ بگوید دماغش بزرگ نمیشود برای همین اول دروغ را گفت و... .