دربارۀ کتاب مهندس خرابکار و پسری که خودش شد
«فربد»، یواشکی در کمد را باز میکند، او میترسد که پدر و مادرش از خواب بیدار شوند چون صدای لولاها در شب مثل ناله است. فربد چند لحظه بیحرکت میایستد، نفس راحتی میکشد و ماشین کنترلی را از کمد برمیدارد و با پیچگوشتی به جانش میافتد تا ماشین را باز کند و دوباره یک ماشین جدید بسازد، در همین لحظه پدر فربد بالای سرش ظاهر میشود و... .