دربارۀ کتاب چشمه های جادویی
در سرزمینی خیلی نزدیک در دامنه کوهی بلند، روستایی بسیار سرسبز و پر از چشمههایی که دورتادور آن را احاطه کرده بود قرار داشت. در یکی از خانههای این روستا مادربزرگی در خانه گلی زندگی میکرد، حیاط خانه او خیلی بزرگ بود و آنسوی حیاط هم پسرش با خانوادهاش زندگی میکرد. یکی از نوههای مادربزرگ اسمش «سولماز» بود. او سولماز را بسیار دوست میداشت. سولماز هر شب به خانه مادربزرگ میرفت تا او برایش قصهای را تعریف کند. در یکی از شبها مادربزرگ تصمیم گرفته بود تا قصه «آیپارا» را برای سولماز تعریف کند.آیپارا، دختری معصوم، پاک، مهربان و خوشقلب بود که در یک روستا زندگی میکرد و... .