دربارۀ کتاب شب خاطره
در این داستان زنی جوان که نوزادش بر اثر بیماری تکان نمیخورد او را به بیمارستان میبرد. پس از گذشت یک شب دکترها که فکر میکنند «جمشید»، مرده است موضوع را به مادرش میگویند. همسر زن با تحویل گرفتن و دفن جمشید موافقت نمیکند و جمشید در بیمارستان میماند. فردای آن روز جمشید چشم باز میکند و به دنیای زندگان بازمیگردد. مدیر بیمارستان که میبیند از خانواده جمشید خبری نیست او را به پرورشگاه میفرستد، پس از مدتی مسئول پرورشگاه او را به خانه خودش میبرد اما بچههایش او را اذیت میکنند، جمشید که نمیتواند اذیت بچهها را تحمل کند از آنجا فرار میکند و... .