«کارا هارپر» دارد غرق میشود. نمیتواند نفس بکشد و سیاهی در آستانه دیدش شناور است، لکههای قرمزرنگ خشم در ذهنش میدرخشند. شنواییاش ازکارافتاده و با وجودی که دستوپا میزند و تقلا میکند اما گویی حرکاتش آهستهاند. درک شرایط مثل بینشی ناگهانی سراغش میآید. گیج و سرگردان و در حالی که سینهاش در طلب هوا درد میکند خود را به سمتی میکشد که باور دارد رو به بالاست و دستانش از آب بیرون میزند و... .