روزی روزگاری در زمانهای بسیار دور در کشوری به نام ایرلند، زن فقیری پسری به دنیا آورد. او با دیدن کودک آه کشید چون بین دو استخوان کتف کودک برآمدگی کوچکی بود، برآمدگیای که به قوز تبدیل میشد. هرچه پسربچه بزرگتر میشد قوزش هم رشد میکرد تا عاقبت به مردی گوژپشت تبدیل شد. او مرد فقیری بود چون به خاطر قوزی که در پشتش داشت نمیتوانست کشاورزی کند، بار سنگین بلند کند و گاوها را به چرا ببرد، اما خدای مهربان به او دستهای چابک با انگشتان بلند و چالاک داده بود. او هر هفته به کف رودخانه میرفت تا نیها را بکند و هر ماه سبدها و کلاههایی را که از این نیها میبافت در بازار محلی میفروخت. او از کنار رودخانه گلی به نام «کلاه پریان» یا «گل لاسمور» را میچید و روی لباسش میچسباند به همین خاطر مردم او را لاسمور صدا میزدند، روزی... .