دربارۀ کتاب پایان یک رویا
روزهایی که قرار بود «مینا به دیدن «سامان» برود بیتابتر از همیشه میشد. امروز هم یکی از همان روزها برای مینا بود. تقریبا مدت طولانیای بود که از نامزدیشان میگذشت اما بیقراریهای او همچنان ادامه داشت و حتی بیشتر از قبل با تمام وجود به سامان عشق میورزید. سامان تنها کسی بود که از آشفتگیها و کمبودهای زندگی مینا آگاهی داشت و همیشه بهترین شنونده درددلهایش بود. همه اینها جرئت بیشتری به مینا میداد تا هر آنچه را که در دل و زندگیاش میگذرد برای سامان بازگو کند. برایش از پدری بگوید که در همان ابتدای کودکی وقتی هنوز به مدرسه نمیرفت و «زیبا» خواهرش در کلاس سوم درس میخواند آنها را ترک کرده و رفته بود و مادری که جوانیاش را به پای آنها داده بود و... .