دربارۀ کتاب دختر ساعت ساز
«الودی»، توی پنجره آپارتمانش نشسته، تور مادرش را روی سرش گذاشته بود و رودي را که آرام به سمت دریا میرفت تماشا میکرد. یکی از آن عصرهای بینظیر و کمیاب بود که هوا آکنده از رایحه چمن هرسشده و عطر زنانه است و هزاران هزار خاطره کودکی در هالهای از غبار که از پیش چشمانش رد میشد. هنوز در خیابان نشانی از «پیپا» نبود. یک ساعت از تماساش میگذشت و الودی از آن وقت نتوانسته بود خودش را آرام کند. دوستش پشت تلفن از ورود به جزئیات بیشتر امتناع کرده بود، فقط گفته بود موضوع مهمی در میان است، چیزی هست که باید به الودی بدهد. اصرار و اضطراری در کلامش بود، از نفس افتاده بود، که البته با توجه به اینکه میگفت شنبه شب به ناحیه بارنز آمده عادی به نظر میآمد، اما... .