قصه «صدایی از خلوت»، سرگذشت انسانهایی است که در پهندشتی به نام «جهان» روندهاند. در این روندگی است که مظاهر تازهای از جهانی دیگر جهانی انسانی پیش چشمشان باز میشود. پیمودن این پهندشت دشوار است ولی این شعله فروزان امید است که وادارشان میسازد تا رنجهای سفر را نادیده بگیرند. در بخشهایی از این داستان میخوانید: «خداوندا من نیز گرفتار چنین وضعیتی هستم میخواهم زیر سایه پرستش آن مرد ناآشنا که در پرده ذهن مثبتشده، نقطه اتکا پیدا کنم و سپس جریان پیوند مرا با این اجتماع غرق سکوت زبان گرفته بازسازی نمایی و...».