در این داستان «شیرزاد»، مردی جوان که گویی عدهای قصد جانش را کردهاند خودش را به بساط دستفروشی پیرمردی به نام «ناظم آقا» میرساند، اما سعی میکند خودش را آرام نشان دهد. شیرزاد پس از کمی تأمل خودش را به کوچه شهید «میرقاسمی» میرساند و روی سکوی سنگی مینشیند. شیرزاد یکدفعه یاد خاطرات گذشته میکند؛ روزهایی که با «حسین معتمدی» لب خاکریز نشسته و سیگار میکشید. حسین پسر سربازی است که فوقالعاده ی جنگیاش را هر ماه برای پدر و مادر پیرش میفرستاد... .