این کتاب داستان زندگی عاشقانه دختری جوان و زیبا به نام «لیلا» و ازدواجش با پسری به نام «حمید» را به تصویر میکشد. در بخشی از کتاب «خیال خوش لیلی» میخوانیم: «آن روز صبح به بهانه کلاس خیاطی از خانه بیرون رفته بودم، دمدمای ظهر برگشتم. انگار کلاغها برای پدرم خبر برده بودند که کلاسی در کار نیست. لابهلای عربدههایش فهمیدم یک ساعت و نیم پشت در کارگاه خیاطی منتظرم ایستاده، دست آخر ناامید از اینکه من داخل کارگاه باشم به خانه آمده. یک جایی که دیگر برای فهمیدن دیر بود فهمیده بودم زندگی ارزش این را ندارد که آدم پدرش را پشت دری، پنجرهای، پرچینی منتظر بگذارد. همان شب خانه دایی شعبان مهمان بودیم. البته مهمان بودند! چون مرا با خودشان نبردند. برای خودم چای دم کردم، موهایم را باز کردم، جلوی آیینه به خودم لبخند زدم. به جهنم که مرا با خودشان نبرده بودند!...».