پسر جوان سراسر شب، شبیه صدای یک قوطی فلزی استوانهای شکل یا چیزی از این دست که در یک سراشیبی بیانتها افتاده باشد دور خیال خودش میپیچد و پایین میرود، سرگردان و بلاتکلیف است که در لالهزار آگهی استخدام یک چاپخانه توجهش را جلب میکند. صاحب چاپخانه پیرمردی با موهای جوگندمی است، او استخدام میشود و هر روز ساعت 6 و 10 دقیقه صبح پیرمرد با ماشینش دنبال پسر جوان میرود و با هم راهی محل کارشان میشوند اما... .